کمانی که با آن مهره و گلولۀ گلی یا سنگی پرتاب می کردند، برای مثال کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره به نما غالوک های سیم اندود (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۵)
کمانی که با آن مهره و گلولۀ گلی یا سنگی پرتاب می کردند، برای مِثال کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره به نما غالوک های سیم اندود (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۵)
قربان باشد که کمان در آن کنند. (فرهنگ رشیدی). به معنی قربان که کمان در آن گذارند چرا که جوله به معنی ترکش است، چون قربان بی ترکش نبندند لهذا چنین گفته شد و آن را نیم لنگ نیزگفته اند. (آنندراج) (غیاث). جایی که در آن کمان گذارند. غلاف کمان. (ناظم الاطباء). کمان چوله. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان چوله شود
قربان باشد که کمان در آن کنند. (فرهنگ رشیدی). به معنی قربان که کمان در آن گذارند چرا که جوله به معنی ترکش است، چون قربان بی ترکش نبندند لهذا چنین گفته شد و آن را نیم لنگ نیزگفته اند. (آنندراج) (غیاث). جایی که در آن کمان گذارند. غلاف کمان. (ناظم الاطباء). کمان چوله. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان چوله شود
کمان قروهه است که کمان گلوله باشد. (برهان). کمانی که در آن غلوله نهاده رها کنند و به هندی آن را غلیل گویند و آن را کمان گرهه نیز خوانند. (آنندراج). کمان گلوله. کمان گرهه. کمان مهره. (فرهنگ رشیدی). جلاهق. (زمخشری) (دهار). برقیل. (منتهی الارب). قوس الجلاهق. قوس البنادق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز واله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون. کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 503). کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه ستاره یکسره غالوکهای سیم اندود. خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 271). آفتاب زرد سلطان از سراپرده بدر آمد کمان گروهه در دست. (چهارمقاله). مدام تا زندآتش کمان گروهه چنان که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد... مجیرالدین بیلقانی (از راحهالصدور). کمان گروهۀ گبران ندارد آن مهره که چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا. خاقانی. رو کز کمان گروهۀ خاطر به مهره ای بر چرخ پیر تیر سخنور شکسته ای. خاقانی. صد مهره به یک کمان گروهه در دامن آسمان شمارند. خاقانی. گفتی ز کمان گروهۀ شاه یک مهره فتاد بر سر ماه. نظامی. خواست اول کمان گروهه چو باد بهره ای در کمان گروهه نهاد. نظامی. چون من کمان گروهۀ فکرت کنم به چنگ از چار رکن عرش درآید کبوترم. عطار. و در ریاض حمایت او سینۀ لاله از کمان گروهۀ ژاله نمی نالد. (عقدالعلی). - کمان گروهۀ بازی، کمان گروهه ای که بدان بازی کنند: گردون کمان گروهۀ بازی است کاندرو گل مهره ای است نقطۀ ساکن نمای خاک. خاقانی
کمان قروهه است که کمان گلوله باشد. (برهان). کمانی که در آن غلوله نهاده رها کنند و به هندی آن را غلیل گویند و آن را کمان گرهه نیز خوانند. (آنندراج). کمان گلوله. کمان گرهه. کمان مهره. (فرهنگ رشیدی). جُلاهِق. (زمخشری) (دهار). برقیل. (منتهی الارب). قوس الجلاهق. قوس البنادق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز واله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون. کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 503). کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه ستاره یکسره غالوکهای سیم اندود. خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 271). آفتاب زرد سلطان از سراپرده بدر آمد کمان گروهه در دست. (چهارمقاله). مدام تا زندآتش کمان گروهه چنان که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد... مجیرالدین بیلقانی (از راحهالصدور). کمان گروهۀ گبران ندارد آن مهره که چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا. خاقانی. رو کز کمان گروهۀ خاطر به مهره ای بر چرخ پیر تیر سخنور شکسته ای. خاقانی. صد مهره به یک کمان گروهه در دامن آسمان شمارند. خاقانی. گفتی ز کمان گروهۀ شاه یک مهره فتاد بر سر ماه. نظامی. خواست اول کمان گروهه چو باد بهره ای در کمان گروهه نهاد. نظامی. چون من کمان گروهۀ فکرت کنم به چنگ از چار رکن عرش درآید کبوترم. عطار. و در ریاض حمایت او سینۀ لاله از کمان گروهۀ ژاله نمی نالد. (عقدالعلی). - کمان گروهۀ بازی، کمان گروهه ای که بدان بازی کنند: گردون کمان گروهۀ بازی است کاندرو گل مهره ای است نقطۀ ساکن نمای خاک. خاقانی
کمان گروهه. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) : یک نوبت مغل بچه ای کمان گرهه در دست به زاویۀ او درآمد و سنگی بر مرغکی انداخت، زهگیر او از دست بیفتاد و غلطان به چاه افتاد. (تذکرۀ دولتشاه، ذیل ترجمه کمال الدین اسماعیل). و رجوع به کمان گروهه شود
کمان گروهه. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) : یک نوبت مُغُل بچه ای کمان گرهه در دست به زاویۀ او درآمد و سنگی بر مرغکی انداخت، زهگیر او از دست بیفتاد و غلطان به چاه افتاد. (تذکرۀ دولتشاه، ذیل ترجمه کمال الدین اسماعیل). و رجوع به کمان گروهه شود
گوشه کلاه. یا به (در) کلاه کسی ننگریستن، نسبت بکسی بدیده تحقیر نگریستن و او را لایق آن ندانستن که نظری بجانب وی بیفکنند و حتی به کلاه گوشه او هم نظر بیندازند: (چو کم آمد براه توشه تو ننگرد در کلاه گوشه تو)، (کلیله. مصحح مینوی)
گوشه کلاه. یا به (در) کلاه کسی ننگریستن، نسبت بکسی بدیده تحقیر نگریستن و او را لایق آن ندانستن که نظری بجانب وی بیفکنند و حتی به کلاه گوشه او هم نظر بیندازند: (چو کم آمد براه توشه تو ننگرد در کلاه گوشه تو)، (کلیله. مصحح مینوی)